قهقهه اش دلم را  لرزاند. از چیزهای دردناکی میگفت ولی مدام میخندید. از اتفاقات ناگوار و وحشتناک، از سقوط و شکست هایی که پی در پی داشت،  از دوره درمانی که به خودکشی کشیده شد، از عشقی که تنفر شده بود ولی انگار هنوز عاشق بود، تنهاییی که سالها گریبان گیرش بود، هرنوع ی از طرف  محارم و نامحارم که تحمل کرده بود، چرخه ها و الگوهای ترسناک و باطلی که تکرار میشد، او انگار سنگ تیپا خورده روزگار بود. 

او از همه سنگ خورده بود، او در اوج زیبایی طرد شده بود در اوج سادگی تودهنی خورده بود. در کودکی رها شده بود. 

منم شروع کردم به خندیدن، انگار دیگه دردودل نمیخواست و گوشش از ایناها پر بود،  منم شروع کردم به خندیدن و  او بیشتر خندید، او دیگر تکیه گاه نمیخواست‌.

در خلال تمام خنده هایمان اشکهای پنهانی بود که تمام شده بودند. 

او آهسته به من گفت: رویا؛ انقدر تجربه های تلخ داشتم و اموختم که رها شده ام. آزاد شدم و کار درست رو انجام میدم هرچقدر دردناک؛ باید قوی بود دیگه فرقی نمیکنه بقیه راجع بهت چی فکر میکنن یا چی میگن

آموختم رها باشم و فراموش نکنم هرکسی انتخابی داره و هرکسی مسیر زندگی خودش رو داره حتی کسانی که ازدواج کردن، پس هر کسی مسئول انتخاب های خودشه!

تنهایی و خود معنوی یمان تنها گزینه هایی از خودمان هستند که رهایمان نمیکنند؛ مابقی قسمتی از پازل زندگی یمان  هستند که جدا از ما حساب میشوند. 

خنده هایمان تمامی نداشت✌


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها